۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

ساختار در فلسفه ارد بزرگ

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

sepitemann@yahoo.com
برگرفته از :
http://falsafe-greatorod.blogspot.com

ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg


ارد بزرگ می گوید : ساختاری که با سرشت آدمی سازگار نباشد توان پایداری ندارد.

نیرومندترین ساختارها ، نرم ترین آنهاست ، ساختارهای خشک و سخت خیلی زود نابود می گردند .


از دیدگاه نگرش به شالوده ی ساخت و بهره برداری، دو گونه ساختار داریم.

ساختارهای ابزارواره(مکانیکی)، و ساختارهای اندامواره(ارگانیکی)



ساختارهای ابزارواره ای، با اراده ی آدمی ساخته میشوند. چنین سازه هایی، ماشینی هستند که ما بر اساس بهره مندی و بهزیستی خود میسازیم و برای رسیدن به هدفهای خود آن را اداره میکنیم. برای نمونه، دولتِ ابزارواره، ساختاریست برآیند قراردادی که برای نظم آفرینی و امنیت به بهای کراندار کردن کنشهای آدمی بسته میشود.

دولتی چیزی را فراهم میکند که طبیعت پوشش نداده است و آن آشتی و امنیت و آزادی هاژمانی است.



ساختارهای اندامواره ای، به اندامواره های پیشرفته ای مانند میشوند. اینگونه ساختارها، تنواره ای زنده و دارای گوناگونی و پیچیدگی اند. برای نمونه، دولتِ اندامواره، ابزاری نیست که انسان برای رسیدن به هدف ویژه ای آن را ساخته باشد، بلکه مانند خانواده و جامعه، اندامواره ایست که خود دگردیسی و فرگشتگی یافته است.

افلاطون را نخستین و بزرگترین نماینده ی دیدمانِ اندامواره ای میدانند. البته به آسانی میتوانیم ایرانیان و هندیان کهن را پیشرو افلاطون بدانیم چرا که همسان دانستن ساختارها و طبقات اجتماعی به اندامهای انسان نخستین بار به دیده ی دو خواهرِ آریایی ایران و هند آمده است.

«هاژمان آرمانی افلاطون از سه طبقه پدید می آید:

"فرمانروایان" که در پیکر هاژمان همانند "سر" اند

"رزمیاران" که در پیکر هاژمان همانند "سینه" اند

"پیشه وران" که در پیکر هاژمان همانند "شکم" اند

(کتاب شهر زیبای افلاطون و شاهی آرمانی در ایران باستان؛ فتح الله مجتبایی)



در نوشته های پهلوی نیز همسانی ای میان طبقه ها هاژمان و اندامهای انسانی چند بار آمده است:

در دینکَرت در گفتگو از برتری دینیاران بر سایر طبقه ها، دینیاری(asronih) با "سر"، رزمیاری(arteshtarih) با "دست"، کشاورزی(vastiyoshih) با پا مقایسه شده است. این زنجیره در کتاب "شکندگمانیک ویچار" نیز آمده است.



جداسری میان ساختارهای ابزارواره و اندامواره از آنجا می آغازد که ساختار ابزارواره را بر پیکره ی هاژه سوار میکنند. به گفته ی دیگر هنگامی که ساختارها ابزاری در دست ما باشند تا به کمک آنها اهداف خویش را بر جامعه هموار کنیم چنین ساختاری، ابزارواره است چرا که میان خانواده و جامعه با ساختار چیره بر آن دو (ساختار دولت) جداسری مینهد. اما ساختارهای اندامواره، خود، برآمده از خانواده و جامعه اند. آنها را هرگز نساخته اند، زیرا چنین ساختارهایی ریشه در کهن دوران زیست آدمی دارند. دولتی که ساختار اندامواره دارد برآیند همه ی نیروهای هاژمان خویش است. چنین دولتی، ساختاری استوار و پویا دارد، زیرا بر خواست مردم ساخته شده است.



دومین تفاوت میان ساختارهای اندامواره و ابزارواره در نرمی و خشکی آنهاست. خانواده و جامعه، ساختاری را بر خود میپذیرند که زیست خود را از آنچه از آن برآمده بگیرد. به گفته ی دیگر، دو نهاد خانواده و جامعه، فرمانروایی دولتی را بر خود میپذیرند که ریشه در سنتهای آنان داشته باشد. چنین ساختاری بسیار نیومند و پایدار خواهد بود، چونان ساختار خانواده و جامعه که از آغاز تاریخ آدمی با وی بوده است، ساختار اندامواره، برآیند خانواده و جامعه است ازین رو، به اندازه ی خانواده و جامعه پایداری خواهد داشت.



سومین تفاوت میان این دو گونه ساختار، در فرآیند بازسازی آنهاست. میدانیم که هیچ ساختاری بدون نوسازی نمیتواند زمان درازی کارا بماند.

نگهداری ساختارهای بیمار از نادانی است، باهوش کسی است که ناراستی ها از خویش دور کند و تن به راستی دهد (اُرُد بزرگ)

ساختارهای "اندامواره" نوسازی خود را از خواست و اراده ی "آنچه از آن برآمده اند" میگیرند. چنین ساختارهایی هنگامی در بیشینه ی تدرستی و نیرومندی به سر میبرند که زیرسازه هایشان تندرست و نیرومند باشند. چنین نگرشی، بسیار همسان با دیدگاه افلاطون است. وی به جای آنکه بپرسد، خودکامگان [دیکتاتور] چگونه فرمانروایی خود را بر مردم جایگیر میکنند؟ از خود میپرسد، چرا مردم فرمانروایی خودکامگان را بر خود میپذیرند؟ زیرا در اندیشه ی وی دولت، گرایش خود را از مردم زیر دست خویش میگیرد.

و اما بازسازی ساختارهای "ابزارواره" که ریشه در خواستِ فرمایشی فرمانروا برای بهبودی در نتیجه ی کارها دارد. چنین دیدگاهی را در تاریخ کنونی ایران به روشنی میبینیم. مردم ایران در دوران پهلوی، برای شاید نخستین بار، به معنی حقیقی، مزه ی ساختارِ دولتِ ابزارواره ی مدرن را میچشند. رضاشاه و پسرش که با دید ابزارواره ای به ساختار دولت مینگرند، در تلاشند تا جامعه را به پذیرش پیشرفت وادار سازند و این در حالیست که جامعه خواستهای مذهبی و احساسی ژرفی دارد که ساختارِ چیره ی دولت، برای ارضای این خواستها برنامه ریزی نشده است، ازین رو انقلاب روی میدهد.



"هگل" که یکی از بزرگترین اندیشمندان اندامواره اندیش است. دولت را ساختاری برآیند نهادِ خانواده با پادنهادِ جامعه میداند که با همنهادیِ آن دو، میان آدمیان یکپارچگی میآفریند.

حکیم ابوالقاسم فردوسی نسبت به ساختار دولت دیدی انداموارانه دارد. کتاب سترگ "شاهنامه" که بازتابی راست گفتارانه از روان ملی ایرانیان است، برای سرزمین اهورایی ایران، نرمترین و نیرومندترین ساختار دولتی را ساختار شاهنشاهی میداند، چرا که شاهی، از "سنت پدرانه" خانواده و اجتماع برآمده است

ساختار انداموارانه ی خانواده، هاژه و دولت بر گرد مشروعیت پدرسالارانه چرخ میخورد. (پدرسالاری مینه ای ساختاری دارد و با پدرسالاری رنگ و رو رفته به معنی "این تنها پدر است که حق سخن گفتن دارد" جداسر میباشد)

مینه ی "پدر" در ایران ریشه در آیین مهر دارد. جایی که رهرو در بالاترین پلکان سیر و سلوک به جایگاه پیری یا پدری میرسد (بنگرید به همسانی آیین مهر با پلکان پاپ که ریشه در این آیین دارد). در اندیشه ی ایرانی، خانواده، گِردِ اینکه برآورده کننده ی نیازهای نخستین آدمیست، نیازهای بالای زنجیره ی اندیشه اش را نیز برآورده میسازد،

از این رو "پدر" به معنی "سرپرست کودکان تا زمان بالندگی" آنگونه که جان لاک با دید ابزاروارانه اش می اندیشد نیست. فرزندان ایران همیشه حتا پس از بالندگی نیز با او پیوندی روحانی دارند. ساختار پدرانه گستره ای از خُردترین پایگاه اجتماعی، "خانواده" تا بالاترین پایگاه اجتماعی "شاهی" دارد. شاه، پدر ملت است، چرا که همچون پدر خانواده، با فرهمندی سلطنت میکند، نه حکومت. به وارون اندیشه ی ماکس وبر؛ از دید ایرانیان چیرگی پدرانه همگام با چیرگی فرهمندانه است، نه در همستاری با آن.



شاید بدین شوند است که ایرانیان، کوروش را "پدر" و داریوش را "سوداگر" مینامیدند (به گفته هرودوت).

داریوش نسبت به کوروش، دیدی خشکتر و ابزاروارانه تر به دولت داشت. او برای نخستین بار دیوانسالاری را بنیان مینهد و به وارونِ چشمداشتِ مردم، از آنان مالیات میگیرد (گرفتن مالیات یک نیاز بایسته است)، پس مزه ی شورش را نیز میچشد. به وارون، کوروش بر اساس خواستِ ملتهای زیردست هیچگاه از آنها مالیات نگرفت و شگفت آنکه هیچگاه با شورش روبرو نشد. در مقایسه با ساختار داریوش، ساختار کوروش نرم تر و پایدارتر و نیرومندتر بود، گرچه بدیهیست برای پایِش چنان فرمانروایی بزرگی، به کار گرفتن دولت ابزارواره، بایستگی دارد.

هرچه به پایان هخامنشیان نزدیک میشویم، ساختار شاهنشاهی خشکتر میگردد و شاهنشاهان که از دیدگاه نرم و اندامواره اِی نیای بزرگ خود کوروش دوری گزیده اند، پایداری ساختار خود را در برابر اسکندر هرومی از دست میدهند.



ساختارهای زیستی گیتی را میتوان از دیدی دیگر به هفت دسته بخش کرد [دسته بندی بیلدینگ]:

1. ساختارهای ایستا (استاتیک)

2. ساختارهای پویا (دینامیک)

3. ساختارهای بازخوردی (سایبرنتیک)

4. ساختارهای تک یاخته ای

5. ساختارهای گیاهی

6. ساختارهای انسانی

7. ساختارهای اجتماعی



در این بخش بندی، هر چه از بالا به پایین می آییم، ساختار نرم تر و زنده تر و پیش بینی ناپذیرتر میگردد.

پویایی و مرگ و زایایی در این زنجیره از بالا به پایین افزایش می یابد تا جایی که در ساختارهای انسانی و اجتماعی به ذهن آوردن هرگونه اندیشه ی جزم اندیشانه شکست خواهد خورد.

دیدگاه خشک ابزارواره، در تلاش است تا با بارنهیِ ساختارهای ایستا، پویا و یا بازخوردی ای چون دیوانسالاری، ساختارهای انسانی و اجتماعی را به چیرگی خود درآورد.

دیدگاه نرم اندامواره، کوشش میکند تا با هر ساختار به تناسب پایگاه آن برخورد کند.



از این رو، نیرمندترین ساختارها که نرم ترین آنها نیز هست، ساختاریست که بر اساس سرشت آدمی بنیان نهاده شده باشد. چنین ساختاری را نمیتوان ساخت، بلکه باید کشف کرد و شناخت یا اگر فراموش شده، آن را با نوسازی، دوباره بر سر کار آورد.




آموزگار در فلسفه ارد بزرگ

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

sepitemann@yahoo.com
برگرفته از :
http://falsafe-greatorod.blogspot.com

ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg


ارد بزرگ میگوید: دانش آموزان، جوانه های برخواسته از وجود آموزگاران اند که با آسمانها می آمیزند و ریشه گاهشان همان خاک پر ارزش است.

یک آموزگار میتواند با رفتار و گفتارش کشوری را دگرگون کند


چو گویی که: "فامِ خرد توختم / همه هرچه بایستم آموختم"

یکی نغز بازی کند روزگار / که بنشاندت پیش آموزگار (حکیم ابوالقاسم فردوسی)

بارورگری از آسمانهاست. بارورشوندگی از زمین است، و از پیوند میان این دو است که انسان زاده میشود.

«در تاریخ دین، پیوند میان آسمان و زمین به عنوان نخستین اروسی سپند که خدایان نیز از آن پیروی میکنند ستوده شده است. (میرچاالیاده؛ رساله در تاریخ ادیان؛رویه 237)»

«اساطیر یونان و روم نیز بر همسری آسمان و زمین (اورانوس و گایا) گواهی میدهند (اساطیر یونان و روم؛سعید فاطمی؛رویه 17)»

«بر اساس اسطوره ی چینی آفرینش آسمانها و زمین از دو بن پارِ یانگ(نرینه؛اسمان) و یین(مادینه؛زمین) به هستی درآمده است و در پی این آمیزش انسان پدید میآید (اساطیر چین؛آنتونی کریستی رویه 73 تا 76)»

پیوند اسطوره ای میان آسمان و زمین به گونه ای استعاره ای در گفتار شاعران و اندیشه وران گیتی راه یافته است.

بزد نای رویین و بربست کوس / همی آسمان بر زمین داد بوس (شاهنامه)

از پیوند میان خاک اهورایی ایران، با اندیشه های آسمانی فرزانگانش، فرزندان این مرز و بوم زاده میشوند. فرزندانی که ریشه در خاک مام میهن دارند و بارورند از آن رو، که باران اندیشه ی ایرانی، یگانه، بر گیاه آنان میبارد. در این میان، بارورترینِ فرزندان، گیاهانی اند که آگاهانه رازی با آسمان دارند. نژادگانی از تبارِ ایران زمین که تخمه ی اهوراییِ اندیشه ی ایرانی را در زهدان خود میپرورند و از آن گلهایی میرویانند تا بدست ایشان، پایستگی کشور خویش را بر گیتی مُهر زنند.

این گیاهان، آموزگارانند که با گفتارشان، کشوری را دگرگونه میسازند.

جوانه های برخاسته از ساقه ی آموزگاران، زایایی خاک مادر خویش، ایران را نمایان میسازند. خاکی که همیشه بر وی رشک برده اند، و برای نابودیِ جوانه هایش با آسمان اندیشه اش نیز ستیزیده اند. ساقه های آموزگارش را درو کرده و بر خاکش نمک پاشیده اند. اما همیشه و همیشه، ایران چون سروهای روییده در خاکش پابرجا میماند.

کنت دو گوبینو میگوید: من به کسانی که تلاش دارند به این سرزمین یورش آورده و نابودش سازند، یک بار برای همیشه هشدار میدهم که ایران چون سنگی خارا، همه ی جنگها و تجزیه ها و گردنکشی های بیگانگان را پشت سر میگذارد و باز بر جا میماند. بیهوده کوشش نکنید. ایران ایرانست.

آیینهایی نیز هستند که کوشش میکنند گیاهان را با جوانه هایشان، بر فراز خاک و نه در میان خاک بپرورند.

گیتی را جایگاهی پست و تیره (دنی؛دنیا) میدانند و بر این باورند که رویش را میتوان در آسمانها، تنها با سوشرِ نرینه و بی پیوند با زمینِ مادینه بارور کرد. از این دسته اند، صوفیان و گیتی ناباوران. که زاینده نیستند، چرا که ریشه در خاک ندارند، که خاک چون مادر است و بی زهدان مادر، کدامین زایندگی، درنگِ آبستنی می یابد؟

پس بدانید و باور داشته باشید، آموزگارانی که اندیشه شان ریشه در خاک این مرز و بوم ندارد، یا ریشه در مرداب و لجنزار دارند که گیاهان مردابی میپرورند و یا بر سنگلاخ میرویند که بار و بر نخواهند یافت.

«روزی برزیگری برای بذرافشانی بیرون رفت. چون بذر میپاشید، برخی در راه افتاد و پرندگان آمدند و خوردند. برخی دیگر بر زمین سنگلاخ افتاد که خاک چندانی نداشت؛ پس زود سبز شد، چراکه خاک کم عمق بود. اما چون خورشید برآمد، سوخت و خشکید، زیرا ریشه نداشت. برخی میان خارها افتاد، خارها نمو کرده آنها را خفه کردند. اما باقی بذرها بر زمین نیکو افتاد و بار آورد؛ برخی صدها برابر، برخی شصت برابر و ... (انجیل متی 13: 1-14)»

از این روست که :

در این میان سه گونه آموزگار داریم:



- آموزگار نیک

- آموزگار خام

- آموزگار بد



1. "آموزگار نیک"، ریشه هایی که از آن برآمده را نیک میفهمد، به همین شوند جوانه هایی که از وی میرویند، دانش آموزانی خواهند بود که سرافرازی میهن خویش در آینده را تضمین میکنند. چنین آموزگارانی، همانگونه که "اُرُد" به درستی می اندیشد، فرشتگانی آسمانی اند که با روشنی خویش، برای آیندگان شکوه به ارمغان می آورند:



آموزگار بالهای بزرگیست که دانش آموز را به فرای آنچه میداند، میبرد. آن "فرا" اگر روشنی باشد، دودمانهای آینده را شکوهی شگفت انگیز فراخواهد گرفت (اُرُد بزرگ)

آموزگار نیک، «بهترین خوشبختی برای او خواهد بود، برای دانایی که پیام راستین خوشبختی را بازگو کند، پیام زندگی رسایی و راستی و جاودانگی را (یسنا؛ هات 31 بند 6)»

چنین آموزگاری در پهنه ی ارزشهای جاودان و بی زمان، چون اورمزد دست به آفرینشی تا همیشه می زند. پروراندن دانش آموزانی از جنس راستی، کاریست سترگ که مگر آموزگاران راستین، کسی را سزاوار نیست.



2. "آموزگارِ خام"، آموزگاریست پیوند ناخورده و ناآشنا با اندیشه ها و ریشه های بر و بوم خویش. او با دانش اندک خویش نمیتواند به باروری فرهنگ خویش یاری رساند. گاهی هم شوربختانه پیش می آید که او از بن "زایندگی" را نمیفهمد. جوانه های وی، دانش آموزانی خواهند بود، که بی ریشگی و سرگردانی را از آموزنده ی خویش به برماند میگیرند. و صد افسوس به کشوری با چنین آموزگاران و دانش آموزان ناباروری:

یک آموزگار خام میتواند شاگردان خویش را برای همه ی زندگی سرگردان کند (اُرُد بزرگ)

چنین آموزگاری از آنجا مرز میان نیک و بد فرهنگ خویش را نمیشناسد، آموزه های خود را آمیخته با نوش و نیش و نیک و بد به خورد شنوندگان خواهد سپرد. آموزهایی که پیام آور نیستی و مرگ فرهنگند.



3. «"آموزگار بد"، (دوش سس تیش)، پیام راستین را برمیگرداند، با گفتارش شیوه ی درست و خرد زندگی را تباه میسازد و نیروی گران بهای نبکِ اندیشه را از آدمی دور میکند. بدین وسیله با گفتارم که سرچشمه مینویی و اخلاقی دارد، ای مزدا و ای اشا از رفتار آموزگار بد دادخواهی میکنم (یسنا: هات 32 بند 9؛ گاتاهای دکتر آبتین ساسانفر)»

«چنین راهنمای هرزه گو و ویرانگری هرگز از یاد مردم بهره مند نخواهد شد (یسنا؛ هات 31 بند 10)»

این "واپسین آموزگار" که آگاهانه با فرهنگ خود میستیزد از یکهزار دشمن جنگ افزار بدست، ویرانگرتر است.

اگر دشمن از بیرون یورش می آورد و "آشکاره ها" را نابود میسازد، چنین بد اندیشی، ریشه ها را از درون ویران میکند. بزرگترین کارخانه ی نابودی توانمندیها، آیین آموزش نادرست است (اُرُد بزرگ)

آموزگاری، عشق است. چنین جایگاهی بدست غیر مباد (اُرُد بزرگ)

چه اگر نادانسته، پایگاه آموزش را به دستان اهریمنی چنین آموزگارانی نهیم، آنگاه است که:

«این مرد بد نهاد آموزشها و سخنان درست را بر میگرداند و میکیبد [تحریف میکند]. هم اوست که کشتزارها را ویران میکند و بر روی مرد پارسا جنگ افزار میکشد (یسنا؛ هات 32 بند 10)»



اسطوره در فلسفه ارد بزرگ 2

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

sepitemann@yahoo.com
برگرفته از :
http://falsafe-greatorod.blogspot.com

ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg


ارد بزرگ میگوید: پیوند ما تنها با زندگان نیست، همه ی ما پیوندی ابدی با نیاکان و اسطوره های سرزمین خویش داریم


برخی از آدمیان چنان در خودنگری یا خرده نگری فرو رفته اند که گویا هزاران سال کسی جز آنها در گیتی نزیسته است، یا اگر کسانی زیسته اند، به شمارشان نمی آورد. نکته ی باریکی که پیرامون این دسته از آدمیان میتوان به دیده آورد، ناچیزی بزرگیست که آنان، خود را در آن فرورفته میبینند.
«در باختر، انسان به گونه ای بی پایان ناچیز است؛ و بخشش خدا همه چیز، به شمار میرود (روانشناسی و شرق؛ یونگ)»

برخی دیگر از آدمیان همانند خاوریان، همگونه های خود را چون اندامواره های یک پیکره میبینند، ازینرو آدمیان را دارای سرنوشتی پیوسته و بهم بسته شده میبینند.
« در خاور، انسان، خداست و خود را نوزایی میکند (روانشناسی و شرق؛ یونگ)»

در این میان، "ارد بزرگ" همنوا با نیاکان اهوراکیش خود، پیوند آدمیان را تنها با دیگر باشندگان زنده ی گیتی نمیداند بلکه زندگان گیتی را در پیوستگی همیشگی با نیاکان مرده و اسطوره های سرزمین خویش میداند، و این نکته ایست شگفت که "ارد" در جایی دیگر نیز آن را به گونه ای دیگر بازگویی کرده است:

ارد بزرگ میگوید: روان زندگان و مردگان در یک ظرف در حال چرخشند

بدین معنی که آینده و اکنون و گذشته، در چرخشی گردونه ای از یکدیگر تاثیر میپذیرند. این گزاره را هنگامی بهتر در می یابیم که با نگاهی به اندیشه های نیاکانمان، پایستگی فرهنگی گذشته خود با کنونمان را دریابیم.

نیایشی به نام [همازورِ فروردینگان] یگانگی نیروی مردم با نیروی همه نیکان درگذشته ی جهان و نیکان آینده که خواهند آمد را آرزو میکند. زیرا اگر بر تن جهان در گذشته ستمی رسیده باشد، امروز نیز از آن در رنج است و فرداها نیز ......

در تایید گفته "ارد" میتوانیم ردپای سنتی دیرینه را بیابیم. ایرانیان هر ساله پیش از آغاز نوروز بر روی پشت بامهای خود آتشی می افروختند تا "فروهرها و روانهای درگذشتگان" هنگام فردآمدن از آسمان، بتوانند راه خانه را بیابند. در این روز، همگان با خانه تکانی، فرودآیی چنین میهمانان آسمانی را به فال نیک میگرفتند. هنوز هم ایرانیان این سنت را پاس میدارند، با رفتن سر خاک درگذشتگان خویش، همچنین با گرفتن آتش چهارشنبه سوری و خانه تکانی ....

« در بند 49 از کرده ی 13 از فروردین یشت آمده: (فروهرهای نیک توانای خوشبختی افزای پاکان را میستاییم که در همسپتمدم گاه، برای آگاهی یافتن از خاندانشان، همچنین به یاری می آیند. آنگاه برای ده شب در اینجا به سر میبرند)
شب فروآمدن فروهرها در دوران باستان در "قرآن" به شب قدر نامی شد. سوره ی قدر: اِنا اَنزَلناهُ فی لَیلَه القَدر ...
(ما فروفرستادیم در شب قدر. تو چه میدانی این شب قدر چیست. شب قدر شبیست که از هزار شب بالاتر است. در این شب فرشتگان و فروهرها فرود میآیند. به فرمان خداوند، برای کارهایی مهم و تا هنگام سپیده درود میفرستند)
(طالع بینی آریایی؛ پروفسور فاروق صفی زاده )»

برای درک بهتر گفتارمان؛ صفحه ای را در نظر بگیرید، با عرضی کرانمند به پهنای گیتی [درازا، پهنا و بلندیِ گیتی سه بعدی را بر یک بعد سوار کرده ایم]، و طولی بیکرانه به درازای زمان. خطی مستقیم در عرض و به موازات طول از یکسوی گیتی به سوی پهنه ی دیگرش بکشید. این خطِ پویا با سرعتی یکنواخت [نه همیشه] سراسر پهنه ی گیتی را در طول بیکرانه ی زمان میپیماید. این خط گویای زمان حال است. نقاطی که مدتی پیش از روی آن گذشته، را زمان گذشته و نقاطی را که هنوز به آنها نرسیده است آینده بیانگارید. در این پویانمایی، تنها نقاطی توانایی دگرگون ساختن خویش را دارند، که روی خط هستند (آدمیانی که در زمان حال کاری انجام میدهند). صحنه پیوسته بجاست، اما آنها هرکاری نمیتوانند انجام دهند. کنشهای آنان در پیوستگی با گذشته است، زیرا صفحه هستی، از زمان گذشته، و به دست نیاکانمان چین و چروکهایی اخلاقی [از آنجا که گفتارمان درباره اندیشه ایرانیست، بر روی اخلاق ایرانی تمرکز کرده ایم] برداشته که بر کنش اکنونمان اثر میگذارد.

در این میان، با هر آینکی [عینک] که بنگریم الگوهایی بر کنشهای جهان روان هستند. این الگوها، مرده ریگ نیاکانمان برای ما هستند که با شناخت آنها به اسطوره ها پیوند میخوریم.





باران در فلسفه ارد بزرگ

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

sepitemann@yahoo.com
برگرفته از :
http://falsafe-greatorod.blogspot.com

ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg


ارد بزرگ میگوید: بارش باران تپش زندگی و مهربانیست

باران، مهر آسمان است نه بغض آن، همانند آدمیان مهرورزی که میبارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند.

بارش باران از پستان گیتی فرزندان را در دل خاک جانی میدهد و زندگی را هویدا میکند و چه نیک مردان و زنانی که میبارند برای شکوفا شدن بستر آیندگان


روح انسان/ شبیه آب است/ از آسمان جاری میشود/ به آسمان بازمیگردد/ و باید دوباره به زمین سرازیر شود/ در تغییری جاودانه (گوته)

«در نگاه به اسطوره ها، ما تا کنون همواره در کرانه ی بهره برداری از بازنمودهایی چون خورشید، ماه یا بازنمودهای برگرفته از روییدنیها درجا زده ایم. این که اسطوره ها پیش از هر چیز، بازخوردهای روانی و نمودار گوهر روح هستند، هیچگاه ما را به خود درگیر نکرده است. انسان نخستین، آنچنان خود را با به گفتار درآوردن همانیِ [عینی] چیزی که در پیرامونش بود مشغول نمیکرد، چراکه او نیازی بایسته تر و یا بهتر داشت. روح ناآگاه او انگیزه ای شکست ناپذیر را حس میکرد که همه تجربیات پیرامونش را با رخدادهای روحانی مرموز همانند میساخت. برای او دیدن فرورفتن یا فراآمدن خورشید، بسنده نبود. زیرا این بینش بیرونی میبایست رخدادی روانی نیز باشد. یعنی اینکه خورشید در جنبش خود، بازنمودی از سرنوشت یک خدا یا یک پهلوان باشد که در هیچ کجا مگر در روح انسان نهفته نیست. همه ی رخدادهای طبیعی با چهره ی اسطوره ای، مانند تابستان، زمستان، گردش ماه ها، "باران" ها و .... تعبیرهایی نمادگونه از نمایش درونی ناآگاه روح اند که از راه فرافکنی [آیِنِگی پدیده های طبیعی] میتوانند با کمک آگاهی انسان درک شوند.(روح و زندگی؛ گوستاو یونگ)»

اما درک آدمی از نیروهای طبیعی و رویدادها و چیزهای پیرامونش، بسته به فلسفه ی اندیشه ی او و همچنین جایگاه زیست وی از درک دیگران جداسر است. برای نمونه، سالها زیستن ایرانیان در سرزمین سرد و یخبندان ایرانویچ که زمستان آن ده ماهه و تابستانش دو ماه بوده، در اندیشه ی ایرانیان آنچنان تاثیر پابرجایی گذاشته است که "دوزخ" (دش اخو: در چم جایگاه زندگانیِ بد) ایرانی جایگاهی سرد و نمناک و تاریک است. اما به وارون تازیان که در زیر تیغ آفتاب روزگار میگذرانده اند، دوزخ را جایگاهی پر از آتش، گرم و سوزان چون سرزمین خود میپندارند. این در حالیست که "آتش" در اندیشه ی ایرانی، سرور بهشت نامیده شده است. همچنین پاکی سگ در ایران و نجسی آن در سرزمین تازیان میتواند نمونه ای برای دگرگونه بودن اسطوره های دو سرزمین باشند.

پیرامون "باران" نیز چنین تفاوت اندیشه هایی چهره گرفته است. برخی باران را مهر و بخشش آسمان میدانند، برخی بغض او، برخی نیز نماد گریه ی او.

در سرزمینهای پرباران، در جایی که بارانها سیلاب میسازند، باران چون ابزاری برای بغض و قهر آسمانی به دیده می آید.

اما در سرزمین اهورایی ایران که به نسبت باختر و خاور، روزگار پر باران را کمتر به چشم خود دیده است؛ باران هرگز بغض آسمان نیست، بلکه نماد تپش زندگی و مهربانیست. چراکه چشمان برزیگران کهن این سرزمین، هماره به آسمان دوخته میشده تا فرآورده های برآمده از آبیاری دِیم خویش را با مهر آسمانی، پربارتر گرداند. از این رو، بارش باران در آسمان، بازتابی زمینی در درون روان ما نیز دارد.

شگرف است بدانیم، در اندیشه ی ایرانی، میان واکنشهای آسمانی و زمینی، گونه ای پیوند و آیِنِگی دیده میشود. هنگامی که آدمیان مهرورزند، آسمان نیز از سر مهر و بخشش میبارد اما زمانی که آدمیان کینه توزانه با یکدیگر به جنگ برمیخیزند و می آغالند، آسمان خشکی خود را بر آنها فرو می آورد. در تاریخ و اسطوره نمونه های شگفتی ازین همپیوندی رفتار آسمانی با کردار زمینی را میتوانیم بیابیم؛

جنگ میان کیاکسار پادشاه ماد و آلیاتس پادشاه لیدی که پنج سال پیوستگی داشت در روز هفتم خرداد سال 585 پیش از میلاد در اوج نبرد میان نیروهای درگیر به شوند خورشید گرفتگی کامل کنار گذاشته میشود چرا که هر دو کشور، خورشیدگرفتگی را نشانه ی خشم آسمانی میدانند (از دیده یونگ، باختریان نیز چون خاوریان کنشهای آسمانی را بازتاب کردار فردی خود میدیدند تا اینکه به وارون خاوریان، روحیه ی بزرگ اندیشی خود را در سده های میانی گم کردند)

اما زیباترین نمونه مهرانگیزی باران را در شاهنامه ی فردوسی میبینیم:

جنگ میان ایران و توران، از نوذر تا روزگار زو تهماسب به درازا میکشد. که در آن نه افراسیاب بر ایرانیان چیرگی می یابد، نه ایرانیان بر او. به شوند چنین جنگ درازی میان دو کشور:

همان بُد که تنگی بُد اندر جهان / شده خشک خاک و گیا را دهان

نیامد همی ز آسمان هیچ نم / همی برکشیدند نان با درم

دو لشکر بدان گونه بُد هشت ماه / به روی اندر آورده روی سپاه

بکردند یک روز جنگی گران / که روزِ یلان بود و رزمِ سران

ز تنگی، چنان شد که چاره نماند / ز لشکر، همی پود و تاره نماند

سخن رفتشان یک به یک همزبان / "که از ماست بر ما بَدِ آسمان"

دو لشکر خشکسالی آسمان را بر بازتابِ جنگ و کینه توزی خود میدانند، ازین رو تصمیم میگیرند:

بیا تا ببخشیم رویِ زمین / سراییم بر یکدگر آفرین

سر نامداران تهی شد شد ز جنگ / ز تنگی نبُد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن / که در دل ندارند کینِ کهن

ببخشند گیتی به رسم و به داد / ز کارِ گذشته نیارند یاد

و شگفتا! پس از آنکه دو کشور بر سر مرزی پیوسته "پیمان" میبندند، آسمان نیز با هر دو کشور آشتی میکند:

پر از غُلغُلِ رعد شد کوهسار / زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار

جهان چون عروسی رسیده، جوان / پر از چشمه و باغ و آبِ روان

دست کشیدن ایرانیان و تورانیان از جنگ، و بازگشتن خرد به اندیشه ها و کردارشان؛ همزمان است با بیداری و باروری خاک گیتی به دست باران. که زمانی دراز میخواهد. روان تشنه ی گیتی باران میخواهد، روان تشنه ی آدمی هم خرد میخواهد، در این میان هیچکسی مگر یک شاعر یا یک اندیشه ور بزرگ نمیتواند همسانی و پیوند این دو را درک کند.

نم نم باران سبب بیداری خاک گشته و آن را شکوفا میکند، خرد هم ناگهان پدید نمی آید، زمانی بس دراز میخواهد و روانی تشنه ی باران (اُرُد بزرگ)

اندیشه ی ایرانی بر این بوده و هست که:

چو مردم ندارد نهادِ پلنگ / نگردد زمانه بر او تار و تنگ

اسطوره ای که از شاهنامه برخواندیم، روایت اسطوره ای دیگری نیز دارد، و آن داستان آرش کمانگیر است که نشان دهنده ی پیوستگی تیر و باران است. در زمان منوچهر در جنگی که میان ایران و توران رخ میدهد، پیمان بر این میگذارند که آرش شیواتبر، با پرتابی تیری، مرز ایران و توران را مشخص کند. افراسیاب با وادار کردن ایرانیان به بستن چنین پیمان در اندیشه دارد تا ایران زمین را خوار سازد. اما به وارون چشمداشت او، تیر آرش بر جای مرز پیشین به زمین مینشیند.

آرش خود جان میبازد..و مردم ایران پس از زمانی دراز، آمدن دوباره ی باران را در این روز جشن میگیرند.

بارش باران از پستان گیتی فرزندان را در دل خاک جانی میدهد و زندگی را هویدا میکند و چه نیک مردان و زنانی که میبارند برای شکوفا شدن بستر آیندگان (اُرُد بزرگ)

در جشن تیرگان که در این فرخنده روز برگزار میشود، همگان با آب پاشیدن به یکدیگر، هم یاد آرش کمانگیر را زنده نگه میدارند، هم آب و باران را ستایش میکنند، گِردِ آن، به شوند آنکه تیر یا تیشتر در اساطیر ایران، دبیر فلک نیز است ، این روز را روز پاسداشت و ستایش نویسندگان میدانند. . پیوند نام دجله (تیگره یا تیر) با پرآبی آن رودخانه در میان رودان و همچنین سنت پرتاب تیر یا شلیک توپ به آسمان برای باران آوری از یادمانهای کهن اسطوره ای ایرانی آرش هستند که هنوز پابرجای میباشند.

فراخی که آمد ز تنگی پدید / جهان آفرین داشت آن را کلید

به هر سو یکی جشنگه ساختند / دل از کین و نفرین بپرداختند

شوندی دیگر که میتوان با استناد به آن باران را مهر آسمان دانست نه بغض او، دیو وریتره است که خشکسالی به بار میآورد و دشمن وی "وریتره گن" یا "بهرام" [ویگن ارمنی]، ایزدی ست که با کشتن دیو خشکسالی، باران را برای آدمیان به ارمغان میآورد.



رایزن در فلسفه ارد بزرگ

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

sepitemann@yahoo.com
برگرفته از :
http://falsafe-greatorod.blogspot.com

ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg


ارد بزرگ میگوید: فرمانروایان نیرومند، رایزنانی باهوش و کارآمد در کنار خود دارند


ناهمسانی نهاد دیوانسالاری با فرهمندی همواره موجب دوگانگیهایی در دستگاه فرمانروایی دولتهای جهان بوده است. به ویژه در ایران که این دو همیشه با هم آمیخته بوده اند. ایرانیان در بیشتر دوران فرمانروایی خود بر گستره ی بزرگی از گیتی فرمان میرانده اند که موجب پدیدار شدن دیوانسالاری بزرگی درون ایران شده است.

همچنین باورمندی ژرف ایرانی به "فره" شوندگرِ بر سر کار آمدن شاهی فرهمند در سر هرم دیوانسالاری شده است.

در این میان باور به فرهمندی میتواند، همِستار با نهاد دیوانسالاری باشد. این تضاد، جدا از دوگانگی میان مینه های آن دو، از دوگانگی ساختار کدیوری (اقتصادی) دیوانسالاری و فرهمندی ناشی میشود.

دیوانسالاری، تلاش میکند با دگرگون ساختن ساختار کار مردم، الگوی کار گروهی در خانواده را به الگوی کار هاژمانی دگرگون کند. چنین الگویی بر بالاترین جایگاه قدرت کشور یعنی بر قدرت شاه تاثیری ژرف میگذارد. شاهی که با مشروعیت فرهمندانه بر سر کار باشد، با قدرت افزون خویش میتواند کشور خویش را به هر سو که میتواند راهبری کند. اقتصاد در اندیشه ی او در پایگاه دوم و یا سوم اهمیت جای دارد، زیرا فرهمند، بی توجه به اندیشه های مادی است. اما شاهی که بر سر هرم دیوانسالاری نشسته و یا مشروعیت خود را از دیوانسالاری میگیرد، قدرت گزینش بسیار کمتری نسبت به شاهِ فرهمندِ ناب دارد. دیگر او تنها تصمیم گیرنده ی کشور نیست، به جای او، این دیوانسالاران هستند که راهبران نخست کشور هستند. شاه در جایگاه دیوانسالاری سلطنت میکند، نه حکومت!

از آنجا که ایرانیان برای هر گرهی راهکاری متناسب با فرهنگشان دارند، دوگانگیِ میان دیوانسالاری دست و پاگیر با "اختیار ویژه" ی شاه فرهمند را با سر کار آوردن رایزنان باهوش و کارآمد، به یگانگی دگرگون کردند.

«به شوند ویژگیهای فرهمندانه ی ژرف در اندیشه ی خاوریان است، که فرمانروایانشان حتی امروزه (1913 در پایان دوران قاجاریه) به نهادی فردی نیاز دارند تا مسئولیت کارهای دولت به ویژه شکستها را بر دوش بکشد تا مبادا به فرهمندی شاه در اندیشه مردم گزندی برسد.جایگاه سنتی "وزیر بزرگ" در چنین کشورهایی از همین واقعیت سرچشمه میگیرد. تلاش برای جایگزین سازی جایگاه وزیر بزرگ با وزارتخاته هایی که در زیر دید وزیران و به فرماندهی شاه اداره شوند در ایران طی نسل گذشته با شکست روبرو شده است. این دگرگونی موجب میشود شاه در جایگاه "رئیس قوه مجریه" قرار بگیرد و شخصا مسئولیت همه بد بهرگیریها و مشکلات مردم را به دوش بکشد، این نقش نه تنها باعث ناخرسندی و دردسر همیشگی او خواهد شد، بلکه باور به مشروعیت فرهمندانه او را خدشه دار خواهد ساخت. (دین،قدرت،جامعه ماکس وبر)»

گفتار ماکس وبر گرچه باورپذیر به دیده میآید، اما گزاره ی او تنها شوند گزینش وزیر بزرگ در دستگاه دیوانی ایران نیست. چرا که گفتار درباره همکاری وزیر بزرگ یا بزرگ فرمادار، با شاهنشاه، شالوده در گفتاری فلسفی دارد که سوای اندیشه ی ایرانی، آن را در گفتار افلاطون نیز میبینیم.

افلاطون برین باور بود که تنها یک شاه-فیلسوف میتواند بهترین گزینه برای فرمانروایی باشد. فیلسوفی که جوانی را در دانش فلسفه گذرانده و اکنون که او را به شاهی گزیده اند با ناخرسندی شاهی را بر دوش میگیرد. ریشه ی فلسفه ی افلاطون بیگمان به ایران باستان بازمیگردد. افلاطون در رساله ی الکیبیادسِ نخست، آموزشهایی را برمیخواند که به شاهان و شاهزادگان ایرانی به دست مغان داده میشد این آموزشها را در سنگنبشته های داریوش نیز میتوانیم ببینیم.

در شاهنامه فردوسی که گنجینه ای از آداب و آیینهای ایران از کهنترین زمانه ها را درون دارد میبینیم که گزینش رایزن باهوش و کارآمد با برنام "دستور" از آغاز تاریخ ایرانیان انجام میشده است

دوران کیومرث : سیامک خجسته یکی پور داشت / که نزد نیا جای "دستور" داشت

دوران تهمورث : مر او را یکی پاک "دستور" بود / که رایش ز کردار بد دور بود

خنیده به هر جای و "شهرسپ" نام / نزد جز به نیکی به هر جای گام

اردشیر نخست : ز "دستور" ایران بپرسید شاه / که بدخواه را گر نشانی به گاه

در دوران انوشیروان دادگر نیز میتوانیم حضور پرتوان و پررنگ "بزرگمهر" دانا را ببینیم

ایزد فرزانگی، بوزرگمهر / آنکه بد نوشیروان را نام و ننگ

مردی که هرباره خطاهای نوشیروان را به وی گوشزد میکند اما در پایان خود قربانیِ دستگاه دیوانسالاری میشود، چرا که: «دیوانسالاری میل دارد روشنفکر هاژه را به خدمتکاری خویش وا دارد (فرانتس نویمان)»

همچنین در دورانهای اسطوره ای شاهنامه، هرگاه پادشاهان سخن رایزن را نشنوده اند گرفتار پیامدهای آن نیز شده اند. برای نمونه کاووس که سه بار گرفتار و بندی شد، یا نوذر که راه بیدادگری پویید.

حتا افراسیاب دشمن ایران، هنگامی دچار بیشی خواهی میشود که اغریرث رایزن و خرد ناپیوسته ی خود را میکشد.

چو از کارِ اغریرث نامدار / خبر شد سوی زالِ سامِ سوار

چنین گفت: که اکنون سر بخت اوی / شود تار و بِیران شود تختِ اوی

و سپستر هنگامی برای همیشه نابود میشود که "پیران ویسه" وزیر خردمند خود را از دست میدهد

«شاهنشاه در ایران باستان نماینده ی ایرانیان و پاسبان آنان بود و توانا و شکوهمند و ارجمند به شمار میرفت، و مهان خردمند و کاردیده و نژادگانِ آزاده ی هوشیار او را در کارها یاوری و راهنمایی میکردند. از این رو شاهنشاه پیش از دستیازی به کاری مهم "میبایست" با داوران شاهی و نیز با نژادگان ایرانی رای زند و از آنان راهنمایی خواهد. داوران شاهی، هفت تن آزاده نژاد بودند که برای کمک به شاهنشاه و بازداشتن او از کارهای زیانبار و خطرناک برگزیده میشدند و تا هنگامی که لغزش و گناهی از ایشان سرنزده بود، بر جایگاه خود پابرجا بودند (کتاب کوروش بزرگ روانشاد شاپور شهبازی؛ رویه 413)»

«در برخی از تنواره های سیاسی [چون ایران کهن] که قانون گذاری فرآیندی همیشگی نبوده است، قدرت اجرایی به دستان کسی سپرده میشده که سهمی نیز در قانون گذاری داشته است (رساله ای درباره ی حکومت؛ جان لاک)»

در ایران کهن، در دوره ی فرهمندی ناب شاهان، رایزن شاه، تنها در جایگاه مشورتی قرار دارد زیرا این شاه است که هم قانونگذار است و هم اجراکننده ی آن، اما پس از درون آمدن دیوانسالاری، رایزنان، جایگاه اجرایی نیز یافتند. اما زنجیره ی فرهنگی، اشرافی، دینی کشور بدانها پروانه ی سودآوری برای خویش را نمیداد.

چرا که، رایزن نباید سود روشنی در راهی که نشان میدهد داشته باشد..... رایزنی که کار اجرایی میکند، قابل اعتماد نیست (اُرُد بزرگ)

زیرا خویشکاری و فلسفه ی پیدایش رایزنان، در نشان دادن راه سودمند و روشن به فرمانرواست، نه هر راهی که به سودمندی وی پایان میگیرد. «رایزنان دولت در حکم حافظه و یادمان پیکره سیاسی هستند (لویاتان تامس هابز)»



بدی-خوبی در فلسفه ارد بزرگ

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

sepitemann@yahoo.com
برگرفته از :
http://falsafe-greatorod.blogspot.com

ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg


ارد بزرگ میگوید: آنکه میگوید همه چیز خوب است و بدی وجود ندارد، با کسی که همه چیز را اهریمنی میپندارد تفاوتی ندارد. برآیند چنین افکار سخیفی به چاه نیستی درافتادن است. تنها کسانی خوبی را خوب میبینند که بدی و اهریمن را باور داشته باشند و از آن پرهیز کنند


در گفتار گاتاهای اشو زرتشت، نیکی و بدی، دو مینوی همزادند که از ازل همراه یکدیگر در رویا به سر میبردند تا اینکه در اندیشه ی نخستین انسان به هم آمیختند و به کنشگری رسیدند.

چنین نگرشی به مینه های نیکی و بدی، نگرشی همیشگی، مطلق و جزمی است. به گفته ی دیگر، نیکی یا بدی در اندیشه ی ایرانی هرگز، مینه هایی نسبی نیستند. هر اندیشه ای که گیتی را هستنده تر سازد اندیشه ای نیک است. در برابر هر اندیشه که گیتی را به نیستی بکشاند، اندیشه ای بد است. در برابر چنین گزارش آشکارا، تفسیرناپذیر و یگانه ای از اخلاق، دو تفسیر دیگر نیز وجود دارند که دو روی یک سکه اند. سکه ای با نام "صلح مسیحی" که در یکسو باور دارد همه چیز خوب است، اما در سوی دیگر میپندارد «همه چیز خطاست».

باورمندان مسیحیت به اندازه ای که اخلاق را باور دارند، زندگی را محکوم میکنند، چرا که اخلاقیات مسیحی در جایی فراتر از زمین (آسمان؛ ملکوت خدا) قرار گرفته است.

عیسی فرمود: مردان خدا هیچگاه زن نمیگیرند

- مال سزار را به سزار دهید، مال خدا را به خدا

- خوشا به حال فقیران در روح، زیرا پادشاهی آسمان از آنِ ایشان است.

ازین رو بهترین گونه ی زیستن از دیدگاه دینباوران مسیحی راهبه گری و پرهیز از هرگونه بهره گیری مادی از گیتی است و همه کوشش مسیحیان در فرا رفتن از کششهای زمینی است. آنها تنها، خدا و ملکوتش را خیر مطلق میبینند. نازیستن در گیتی را کرداری اخلاقی میدانند.

«اما هنگامی که حس حقیقت جویی که مسیحیت آن را به والایی گسترش داده است در اثر دروغ و ریاکاری همه ی تفسیرهای مسیحی از جهان و از تاریخ دچار دل بهم خوردگی میشود؛ این آغازیست بر بازگشت از "خدا راستیست" به باورداشت پی ورزانه ی "همه چیز خطاست" یعنی بودایی گری در عمل (اراده ی قدرت نیچه)».

نیازهای اندامی و روانی باورمندان به مسیحیت و همه دبستانهای همانند آن، در زمین پاسخ داده نمیشود، چرا که در اندیشه ی آنان، ارضای امیال زمینی، گونه ای کردار شر و در راستای هرج و مرج پس از هبوط آدمی به شمار می آید، خیر تنها در ملکوت جای دارد

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک / چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ازینرو باورمندان بدین دبستان آرزو دارند که:

.............. / باز همانجا رویم، جمله که آن شهر ماست

اما هنگامی که بازخورد نیازهای زمینیشان را در ملکوت هم نمیبینند ناامیدانه و هیچ انگارانه میپندارند که همه چیز پلید و اهریمنیست و این همان "به چاه نیستی در اوفتادن است"

آنانی که سامان و پویندگی در کیهان را دروغ میپندارند ..... همواره در اندیشه ی کین خواهی و حمله به جهان پیرامون خویش هستند، زندگی خود و نزدیکانشان را تباه میسازند و سرانجام در برآیندی بزرگتر از هستی ناپدید میشوند (اُرُد بزرگ)

در پیرو گفتارمان به اندیشه ی آباء کلیسا به ویژه سنت اگوست قدیس برمیخوریم که برین باور بود، آدم پیش از گناه نخستین، به شوند آنکه اراده اش اراده ی خدا بود در رایشمندی و خوبی مطلق به سر میبرد اما پس از آنکه نافرمانی و گناه نخستین را انجام داد، محکوم شد تا در هرج و مرج ناشی از هبوط، به بردگی همنوعانش بپردازد. دیدمان مسیحی به گستردگی در فلسفه ی سیاسی کشورهای باورمند آن به چشم میخورد، به گونه ای که میتوان اندیشید تفاوتهای بنیادین فلسفه ی سیاسی تامس هابز و جان لاک به گونه ای بنیادین همان دو روی سکه اندیشه ی مسیحی است. جان لاک، نیک کرداری آدمی را عقلانی، طبیعی میداند (نمودار صلح مسیحی زیر پرچم خدا) در حالی که هابز آدمیان را دسیسه جو و خواستار سود بیشتر میداند (نمودار هرج و مرج آدمی پس از هبوط)،

و اما آیا فراسوی خیر و شر مسیحی، نیک و بدی نیز یافت میشود که ما را نه بایسته "خیری مطلق" بگرداند و نه در گرداب هیچ انگاریِ "همه چیز شر است" غرقه مان سازد؟

کمینه از دیدگاه فرزان ایرانی راهی هست. از دیدگاه فلسفه ی گاتاهای زرتشت، نیکی و بدی همچون دو گوهر همزادند، دو افته ی مینوی که از ازل بوده اند، دو برادر، که هیچگاه یکدیگر را ندیده اند؛ آن دو به موازات همدیگر در خواب به سر میبرند. واژه ی اوستایی که برای خواب به کار رفته است khvafna میباشد و این دو گوهر همزاد که در خواب بودند، در اندیشه ی نخست-اندیش (صفت کیومرث نخستین آدمی) با یکدیگر گمیختند و ازین برهم آیی، گیتی، آبستنِ جنگی تا همیشه، میان نیک و بد شد.

دوصد شگفت آنکه فردوسی پاکزاد در بخشِ "دیدن سیاوش افراسیاب را" از زبان افراسیاب میگوید:

از آن پس چنین گفت افراسیاب / که " بد" در جهان اندر آید به "خواب"

ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ / به آبشخور آیند میش و پلنگ

به تو رام گردد زمانه کنون / بر آساید از جنگ و از جوش خون

[افراسیاب میگوید با آمدن سیاوش، بدی چون گذشته ی پیش از آفرینش به خواب مینوی خویش بازمیگردد].

در حقیقت، حس کردن واقعی نیک و بد تنها زمانی روی میدهد که نایکسانی و "اختلاف پتانسیل" آن دو را درک کنیم. به ویژه در جایی که مقیاس سنجش ما مقیاسی"گسسته" باشد مانند زمانی که نیکی و هستیوری و زندگی و شادی و سپنتامینو در یکسو هستند و بدی و نیستیوری و نازندگی وغم و اهریمن در سوی دیگر

در این میان میتوانیم به دیدگاهی دیگر از ارد بزرگ پیوند بخوریم، ازین قرار::

« در جهانی که باشندگان باختری آن همه چیز را "خیر" میدانند (مسیحیت) وهستیوران خاوری اش "شر" میپندارند(بوداییت)، تنها در "ایران" دل زمین میتوان سخن از جنگ میان "خیر و شر" زد (زرتشتی گرایی)».





فریاد در فلسفه ارد بزرگ

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

sepitemann@yahoo.com
برگرفته از :
http://falsafe-greatorod.blogspot.com

ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg ارد بزرگ /   Orod Bozorg


ارد بزرگ میگوید: فریاد سیمای آغاز هر شورش و رستاخیزیست. پژواک آن آینده را میسازد

استخوان بندی فریاد پاسخیست به هزاران ستم بی صدا


هم آنگه یکایک ز درگاه شاه / برآمد "خروشیدن" دادخواه

"ستمدیده" را پیش او خواندند / بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر به روی دژم / که برگوی تا از که دید "ستم"

"خروشید" و زد دست بر سر ز شاه / که شاها منم کاوه دادخواه (حکیم ابوالقاسم فردوسی)



همه، این شعر سعدی شاعر بزرگ ایران را شنیده اند که میگوید:

بنی آدم اعضای یک پیکرند / که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند

او میپندارد آدمیان در گیتی با یکدیگر پیکره ای بزرگ میسازند که دارای عصب و پی و احساس است و چناچه در این پیکره، بر کسی ستم رود، همه ی اندامه ها را ناآرامی و بیقراری فراخواهد گرفت. اما فراتر از گفتار شاعر اندیشمندمان، پیکره ی هستی، اندامواره ای یکپارچه با همه جانداران خود میسازد، در این میان نیز، آدمی، اندامه ای جدا از پیکره ی هستی نیست.

زنجیره ی پی ها و عصب های آدمی در تن او پایان نمیگیرد. بلکه هر رگ و عصب آدمی در پیوند با رگ و عصب گیتی، احساس خویش را به تنواره ی هستی منتقل میکند.

ترکه ی ستم هرگاه بر تن چنین هستیوری فرود آید، گویی بر پیکره ی همه ی هستی فرود آمده است.

«در بندهش، چکیده ی بامدادنسک و در بخشی به نام "اندازه های گیتی و تن مردمان"، پوست مردم به زمین، رگ آدمی به رود، استخوانها به کوهها، گیسوان به جنگل و .... همانند شده است(رویه 19 از کتاب حقوق بشر در جهان امروز ؛فریدون جنیدی)»

« روان انسان به اهورامزدا در جهان مانند میشود، بنابراین هرآنچه که در تن مردمان (کِه جهان) همچون یک پیکر و یک گردآمده اهمیت دارد، همانند آن در جهان بیرونی(مِه جهان) نیز به عنوان یک پیکره و یک گردآمده از اهمیت برخوردار است. (واکنش غرب در برابر زرتشت؛ ژاک دوشن گیمن)»

«فرزانه ی نهاندان، "شیخ محمود شبستری" در این باره نوشته است: اما همسانی تن با زمین آن است که در زمین کوه هاست که در تن استخوان مانند آن است؛ و در زمین درختان بزرگ است که در مردم موی و سر و ریش مانند آن است؛ در زمین گیاهان خُرد بسیار است که مویهای اندام همانند آن است. گِرد هم گیتی هفت سرزمین دارد و در تن آدمی نیز هفت اندام است، یک سر و دو پا و دو دست و پشت و شکم؛ زمین را لرزه است که عطسه به جان آن هست و .... (کتاب رویا، حماسه، اسطوره؛ میرجلال الدین کزازی)»

"شبستری" در کتاب خویش، یگانگی جهان و انسان را به بهترین شیوه بازگفته است:

جهان انسان و انسان شد جهانی / از این پاکیزه تر نَبوَد بیانی

ازین رو، در اندیشه ی ایرانیان باستان، ستمگری بر تک اندامه ای چون انسان، همانند ستم به همه ی هستی به شمار میرود.

تا بدینجا یک گواه زبان شناختی بر درستی گفتارمان میتوانیم آورد و آن، واژه ی "گئوش اورون" در گاتاهای زرتشت است.

دو معنی برای این واژه به دیده آورده اند، یکی "روانِ گاو" و دیگری "روانِ گیتی". گفتار ازین روند است که گاو و یا گیتی، از ستمی که آدمیان بر او میکنند ناخرسند است و این ناخرسندی را بر سر اهورامزدا "بانگ" میزند و از او یاری میخواهد. این یگانگی واژگانی آیا بدان معنی نیست که ایرانیان میان روان گیتی و روان گاو (جانداران) گونه ای یکپارچگی میبینند؟

اما فریاد چیست؟؟؟

دل کیهان را اگر بگشاییم، این سخن را خواهیم شنید "هر کنشی، واکنشی را در پی دارد". پس بر این باور باشید! همه ی کردارهای ما چه خوب و چه زشت، بی بازگشت نخواهد بود (اُرُد بزرگ)

چرا که با قانون "اشا" روبرو هستیم. ابزاری برای جداسری نیکی از بدی. بنابر اندیشه ی ایرانی، انسان آزاد است تا میان دو راه نیکی یا بدی یکی را برگزیند اما چنانچه هر کدام را برگزید "اشا" یا قانون اخلاقی گیتی، کنش آدمی را به همان اندازه که نیک است یا بد، با واکنشی به وی پس میدهد

از این رو، هر ستمی که بر تن آدمی میرود با دو واکنش روبرو میشود. یک واکنشی بیکنشانه و بی آوا «سکوت؛ اعتراضیست که به شیوه دیگر انجام میشود (چه گوارا)»

شاید هم، گاهی با سکوت، نیروی خویش را بهتر نشان میدهی (اُرُد بزرگ)

دوم واکنشی کنشگرانه و همراه با خروش و "فریاد".

تا جایی که ستمدیده، ستم را بر میتابد، جز گردآمدن تکانه های ستم در جان و روان آدمی و پیرو آن در پیکره هستی، رویدادی رخ نمیدهد.

اما انبارِش ستم نیز تا جایی، شونده و شدنی است. هنگامی که "چندیِ" ستم به جایی برسد که دیگر جایی برای انبارش آن نماند، در "چونی" آن دگرگونیِ شگرفی روی میدهد، و ستم فروخورده جای خود را به "فریاد" میدهد.

فریادهای دردناک و ستمدیده، شمشیرهای است که هر آن به گونه ای انتقام میگیرند (اُرُذ بزرگ)

بر همین اساس، هر کنش ستمگرانه، در درون خود واکنشی را در پاسخ به ستمگری میپرواند که با "فریاد"ی به هستی میرسد. "فریاد" در زنجیره ی میان ستمگری و شورش ناشی از آن، نقطه ای در پایان ستمگری و آغاز رستخیز است. به همین شوند، فریاد را نمیتوان تنها لرزش چند تار آوایی دانست، چرا که فریاد ستمدیده، فریادی است از سوی همه اندامواره های هستنده ی گیتی.

از نیستان تا مرا ببریده اند / در نفیرم "مرد و زن" نالیده اند

به همین شوند، فریادی که از ستمدیده ای برمیخیزد، در خود فلسفه یا میل به دگرگونیِ بزرگی را میپروراند. اندازه های چنین دگرگونی ای، هنگامی به دیده می آیند که رستاخیز پس از فریاد کنشگر گشته باشد.

در اسطوره؛ ضحاک که هفت کشور از شنیدن نامش بر خود میلرزند، هنگامی که "فریاد" کاوه را میشنود:

که چون کاوه آمد ز درگه پدید / دو گوش من آواز او را شنید

هم ایدون چو او زد به سر بر دو دست / شگفتی! مرا در دل آمد شکست

گرچه یک هزاره است که فرمانروایی کرده، آینده ی روشنی برای خود نمیبیند

ندانم چه شاید بدن زین سپس / که راز سپهری ندانست کس

"فریاد"، آغازنده ی رستخیزی در برابر ستم است. و پژواک آوای آن سختار آینده ی گیتی را سازماندهی میکند.

شاید کمتر کسی پیشبینی میکرد، "فریادهای الله اکبر" انقلابیون ایران در سال 57، ساختار حکومتی برپایه پیروی از الله اکبر را پایریزی کند.

فریاد، حاوی، فلسفه ای در رویایی داد و بیداد است.

در حقیقت، "داد" با کمک "فریاد"، "بیداد" را در هم میشکند.

همی برخروشید و "فریاد" خواند / جهان را سراسر سوی " داد" خواند

نکته ی پایانی که میتواند ما را در اندیشه فروغلتاند. تفاوت دیدگاه ایرانیان باستان با ایرانیانِ هزاره کنونی درباره گزاره ی "داد" است. در حالی که ایرانیان باستان امیدوارانه در تلاش برای گرفتن داد خویش از مهترِ ستمگر، فریاد را بر خاموشی برتری میدهند. "انوری" ناامیدانه میسراید:

رو، مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز / تا "داد" خود از کهتر و مهتر بستانی