۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

آخرین مطالب لابی ایران سوئد (((( Iran & Sweden )))) براي پويايي و پيشرفت ، گام نخست از پشت درهاي بسته برداشته مي شود . ارد بزرگ

آخرین مطالب لابی ایران سوئد (((( Iran & Sweden )))) براي پويايي و پيشرفت ، گام نخست از پشت درهاي بسته برداشته مي شود . ارد بزرگ

Link to لابی ایران سوئد Iran & Sweden

معرفی زیباترین دریاچه جهانــــــــــ به همرا تصاویری دلبرا

Posted: 03 Feb 2011 09:47 AM PST

Caño Cristales اسم یک دریاچه در کلمبیا است که با ۱۰۰ کیلومتر فاصله در Sierra de la Macarena واقع شده است.
این دریاچه «دریاچه پنج رنگی» نامیده شده و زیباترین
دریاچه جهان به شمار می‌آید؛ چرا که هیچ نظیری برای آن در یبن دریاچه‌های
دیگر وجود ندارد. باوجود این در یک دوره کوتاه مدت در سال این دریاچه با
رنگهای قرمز، زرد، سبز و آبی تبدیل به دریاچه رنگین کمانی می‌شود.
می‌توان گفت این دریاچه میراث بیولوژیکی نوع بشر است.












بزرگمهر و دزدان سحرخیز ( براساس داستان های عامیانه)

Posted: 03 Feb 2011 09:37 AM PST

فروش بزرگمهر و دزدان (بر اساس داستان های عامیانه):

"بزرگمهر
وزیر خسرو انوشیروان یکی از شاهان قدیم بود.او عقیده داشت که هر کس صبح زود
از خواب بیدار شود آدم موفقی خواهد شد. خودش هم همیشه پیش از طلوع آفتاب
به سر کارش در کاخ انوشیروان می رفت و او را از خواب بیدار می
کرد.انوشیروان که می خواست بیشتر بخوابد از این کار وزیرش ناراحت می شد. یک
روز انوشیروان نقشه ای کشید و به عده ای از نوکرانش دستور داد تا در سر
راه بزرگمهر کمین کنند و بر سر او بریزند و هر چه دارد بدزدند. انوشیروان
می خواست با این کارش نگذارد که بزرگمهر صبح زود به کاخ بیاید و او را
بیدار کند و از آن به بعد هم جرات نکند صبح زود از خانه بیرون آید.پس نو کر
ها پیش از طلوع آفتاب بر سر راه بزرگمهر کمین کردند و همین که او به نزدیک
آن ها رسید بر سرش ریختند و کیسه سکه ها و لباس های او را دزدیدند.
بزرگمهر با لباس زیر به خانه بر گشت و لباس دیگری پوشید و به کاخ انوشیروان
رفت ، اما دیگر دیر شده بود و آفتاب طلوع کرده بود.
انوشیروان که علت دیر آمدن وزیرش را می دانست با تمسخر از او پرسید : چرا امروز دیر کردی؟!
بزرگمهر پاسخ داد:راهزنان برسرم ریختند و مرا غارت کردند و من ناچار به خانه برگشتم تا لباس دیگری بپوشم، این بود که دیر شد.
انوشیروان با همان لحن تمسخر آمیز گفت تو که می گفتی هر کس زود از خواب بلند شود موفق است، پس چرا امروز تو موفق نبودی؟!
بزرگمهر فوری پاسخ داد: برای این که
دزدان زودتر از من از خواب بر خاسته
بودند و موفق شدند اما
چون من دیر تر ار آن ها بیدار شدم ناموفق ماندم.

داستان عاشقانه : تلخ و شیرین

Posted: 03 Feb 2011 09:30 AM PST

این یکی از
داستان های عشقی، تلخ و شیرین است

پسری به نام دارا در یکی از روستاهای
کوچک زندگی می کرد.او۱۸ سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان
داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته بود
و برای زندگی آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری رعناافتاد.آن
دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی
آنها …

به هم زول
زده بودند و همدیگر را نگاه می کردند وهیچ یک جرأت اول صحبت کردن را
نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت ادامه داشت تا اینکه دختر به راه
خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی
که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و
سارا وسارا…یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان
او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به

روستائی
که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس
همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا
بود حرکت کردند.دارا ابتدا به سمت آبخوری امام زاده رفت.در حال
نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که
درحال رازو نیاز بود…بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا
در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا
مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد، تا
اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام
آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش
باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا
حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که
زیارتش تمام شد به طرف روستایش حرکت کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای
ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل
خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را
روی آن

نسب کرده
بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند
ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه
میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا

با هیچ
دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت
گذشت.او ۵۸ سالش شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از
خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی تبدیل شده بود

پارکی در
نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه
خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از
روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های
پیرزنی را شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال
او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل
کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت ۱۷ سال داشتم.روزی که
به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته
بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش
شدم ولی دیگر او را ندیدم. دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران
جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن شروع به گریه کردن کرد و گفت
سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی
من بود که ساره نام

داشت.دارا
که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در
همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای
را شروع کردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر